چهارشنبه، اسفند ۳۰، ۱۳۹۱

خرید شب عید

غروب یکی از آخرین روزای اسفند، اصفهان
من و جوجه(به بی افم میگم جوجه! نه اینکه کوچمولو یا کمسن باشه، بلکه همونطور که قبلا گفتم از خودم چندماهی بزرگتره، به خاطر خصوصیات رفتاریش (که مثل خودمه!) اینطوری صداش میکنم یا بهتر بگم اینطوری همو صدا میکنیم!) قصد داریم واسه خرید عید بریم بیرون... کلا خرید یکی از تفریحات سالم ماست و علی الخصوص خرید عید که همیشه واسه من حال و هوای متفاوتی داشته... و مهم تر از همه روزهای آخر اسفند... بهترین و خاطره انگیزترین روزهای سال...
من تقریبا آماده م، بند کفشامو می بندم و منتظر میمونم، بعد یکی دو دقیقه اونم حاضره... در حالی که دکمه های پیرهنش رو می ببنده، داره عجله داره که منو زیاد منتظر نذاره... نگاهش میکنم، امروز از همیشه جذاب تر به نظر میرسه... توی شلوار جین تنگ و روشن با اون پیرهن اسپرت دکمه دار اندامی که بدن لاغرش رو شبیه مانکن ها کرده! در حالیکه کمکش میکنم آخرین دکمه های پیرهنش رو ببنده، بهش میگم حواسم باشه توی پاساژ کسی تو رو با مانکن اشتباه نگیره! نزدیک تر که میشم... بوی ملایم ادکلن بولگاریش چند لحظه منو با خودش میبره... تا یه رویای دور... تا به خودم میاد می بینم سرم روی شونه شه! بهم میگه: من آماده م جوجه! موهام خوبه؟؟؟ دست میکنم لای موهاش... و گردنش رو آروم میبوسم و میگم: بهتر از همیشه! سرتاپامو برانداز میکنه و میگه... سکوت... لازم نیست حرف بزنه تا بفهمم چی میخواد!
جوجه؟
- جونم ؟
بغلش میکنم و محکم فشارش میدم که دادش میره هوا... آخخخ!!!
- دلم واسه بغل کردنت خیلی تنگ میشه! خوشگلم!
منم همینطور... عزیزم...
از درب آپارتمان که خارج میشیم همسایه روبرویی رو میبینیم. یه زن و شوهر جوون و فوق العاده مهربون و باشعور و که البته باهاشون دوستیم و رفت و آدم خانوداگی هم داریم! گویا اونا هم دارن میرن بیرون واسه خرید! با گرمی سلام و احوالپرسی میکنن و آقاهه میگه: آقا و خانوم کجا تشریف میبرن؟ ما هم داریم میریم بیرون اگه افتخار میدید میتونیم تا یه جایی برسونیمتون! جوجه میگه: ممنون، ولی میخوایم یه کم قدم بزنیم... اگر افتخار بدید تا دم در همراهیتون میکنیم!
توی آسانسور که میریم خانمه باز سر شوخی رو باز میکنه: ببینم، شما پس کی میخواین بچه دار بشید؟! و همگی میخندیم. بهش میگم: چقدر واسه مادربزرگ شدن عجله دارید!!! و باز همه میخندیم!
دم در خداحافظی میکنیم و با جوجه راه میافتیم... توی این هوای نازک اسفند پیاده روی بهترین کار دنیاست... دستمو میگیره و انگشتای کشیده ش رو توی دستم قفل میکنه... چه اهمیتی داره اگر تموم شهر نگاهمون کنن؟ هرچند توی این خیابون خلوت، جز چندتا کلاغ که لابلای کاج های بلند واسه خودشون نشستن و زاغ سیاه ما رو چوب میزنن، کس دیگه ای به چشم نمیخوره!
تا دروازه شیراز راه زیادی نیست، ده دقیقه بعد اونجائیم! چهارباغ بالا از همیشه پر جنب و جوش تره. فقط چند روز در سال رو سراغ دارم که چنین جمعیتی با این همهمه توی خیابون های شهر دیده میشن، و روزای آخر سال جزو اون روزا هستن. من بیشتر ترجیح میدم به جای راه رفتن توی اون شلوغی از وسط چهارباغ قدم بزنم، مگه مواقعی که میخوام خرید کنم. اینه که دست جوجه رو میگیرم و از خیابون ردش میکنم! و از وسط راهمون رو ادامه میدیم، بدون هیچ عجله!
نسیم ملایمی میوزه و دونه هایی رو از درخت هایی که اسمشون رو نمیدونم توی هوا پخش میکنه! برگ های سبز روشن همون درختا و درختای چنار کهن، در کنار بوته های گیاهایی که بازم اسمشون، با گل های صورتی و زرد، منظره ی محشری بوجود آورده. روی نیمکت چوبی میشینیم و کمی در سکوت همو نگاه میکنیم! این خیلی فوق العاده س آدم کسی رو داشته باشه که برای حرف زدن باهاش نیاز به صحبت کردن نداشته باشه!
دوباره راهمون رو ادامه میدیم، روبروی خیابون کوروش که میرسیم، مجبوریم یکی از طرفین خیابون رو انتخاب کنیم (چون وسط چهارباغ رو چندین ساله که واسه ساختن ایستگاه مترو قرق کردن!) میریم سمت راست! البته هر دومون میدونیم که دلیلش چیه!
چندقدم جلوتر بعد باشگاه کارگران، از چندتا پله بالا میریم و چند دقیقه ای رو توی شهر کتاب سر میکنیم! هرچند به هیچ عنوان راضی کننده نیست و دست خالی میایم بیرون!
به جوجه میگم: فکر کنم شبا باید برام پی دی اف بخونی!
جوجه نیشگونم میگیره!!! آخخخ... بدجنس!
- این که چیزی نبود سوسول! اگه جاش بود حالیت میکردم!
شب بهت میگم!
- آخ جون! ...
راهمون رو ادامه میدیم... روبروی فروشگاه ایکس بستنی (اسمشو نمیگم که تبلیغ نشه!) میرسیم!
جوجه؟
- عزیزم؟
واسم بستنی بخر!
- شکموی هله هوله خوار خودمی!
همیشه سر انتخاب طعم های بستنی ها با جوجه بحث داریم و اینکه از بستنیش به من نمیده! (البته من به زور ازش میگیرم)! این بارم بعد از مشورت 6 تا طعم انتخاب میکنیم! من ترجیح میدم بستنی رو توی ظرف نونی بخورم، جوجه هم همینطور!
- ما با این همه تفاهم نمی دونم چرا تاحالا ازدواج نکردیم!
مطمئنی؟
- که تفاهم داریم؟
که نکردیم!
- (خودش رو میزنه به اون در و با بدجنسی میگه) بی ادب!
خودتی! بدجنس منحرف! ازدواج رو میگم!
- آها! اوممم... راستش نه! ولی تو فکرم همین روزا بیام خاستگاری!
پس بهتره عجله کنی!...
- چشم!
باز روی نیمکت چوبی میشینیم... کاج های بلند محوطه اداره برق با اون پیچک های فوق العاده که دورشون پیچیدن، منظره ی محشریه!
این بار جوجه پیشدستی میکنه و به بستنی من ناخونک میزنه، بهم چشمک میزنه و میگه:
- میدونی که بستنی خوردن روش داره!
و من منظورش رو خوب میفهمم! و ادامه میده:
- دارم رو یه روش جدید فکر میکنم!
و باز هم منظورش رو خوب میفهمم! اون همیشه ابتکارات جالبی داره! بهش میگم:
اگه داوطلب خواستی برای اجرای روشت میتونی روم حساب کنی!
این بار در این باره صحبت میکنیم که آیا خوردن نون های این بستنی ها اصولا از نظر بهداشتی درسته یا خیر و اینکه آیا این ها رو از نون های بازیافتی خوراک دام و طیور میسازن یا خیر!!!
و چون به نتیجه نمیرسیم جوجه میگه:
- من اینو میخورم اگر چیزیم نشد معلومه که همه ی حرف الکیه!
معلومه که چیزیت نمیشه!
- چطور؟
جوجه هم جزو طیور دسته بندی میشه دیگه!!!
در ادامه با وجودی که هر دومون مخالفیم! سرکی به مجتمع پارک و اوسان می کشیم، هرچند میدونیم که مدت هاست دیگه این ها مکان های مناسبی برای خرید نیستن. به هر حال یکی از اهداف ما در کنار خرید، پاساژ گردیه و در واقع در این زمینه تبحر و تفاهم خاصی هم داریم!
پیش از چهارراه نظر دو تا نمایشگاه کتاب باز شده! یکی در هر سمت خیابون! هرچند در این موارد هم می دونیم کتاب هاشون به درد دیدن هم نمیخوره، بر خود واجب میبینیم که هر دو رو به صورت گذرا نگاهی بندازیم! و بعد راهمون رو به سمت خیابون نظر تغییر میدیم... از چهارراه توحید که رد میشیم جمعیت متراکم تر میشه. جوجه میگه دستت رو بده به من که گم نشی! منم مجبور میشم که نیشگونش بگیرم!
اینجا چندتا پاساژ داره که بیشترشون لباس های زنونه میفروشن! بهش میگم میخوای اینجاها رو هم دیدی شاید چیزی پسندیدی! میگه: اتفاقا بعضا لباس هایی که اینجاها میبینم بیشتر بهم میاد ولی خب از نظر سایز بهم نمیخوره! و من هم نظرش رو تأیید میکنم!
پاساژ نوژان شاید یکی از جاهایی هستش که بهتر میشه خرید کرد! با دقت ویترین مغازه ها رو بررسی میکنیم، هرچند هم من و هم جوجه مشکل پسندیم، اما وقتی با همیم میتونیم راحت تر انتخاب کنیم، چون سلیقه هامون به هم نزدیکه، میتونیم در مورد مزایا و معایب لباس ها بحث کنیم و از همه مهمتر بعد از پرو نظر بدیم! تازه هر لباسی که بگیریم به هر دومون میخوره! در واقع هر کدوم از ما یک دست لباسو میخره ولی دو دست لباس داره! اینم از خوبیای زندگی مشترکه دیگه!
پشت ویترین یه مغازه صبر میکنیم... و با هم به تحلیل و کارشناسی چندتا لباس می پردازیم! قبل از اینکه وارد مغازه بشیم، به جوجه میگم: این بار نوبت توئه که مانکن بشیا! و اونم میگه: خودم میدونم بچه!
یه شلوار جین سایز 30، با یه تی شرت صورتی اندامی و یه جوجه که وارد پرو میشه، البته منم دوست دارم همراهیش کنم ولی خب پرو خیلی جانداره! اینه که پشت در منتظر میشینم. وقتی درو باز میکنه و میبینمش یه طوریم میشه، اینو دم گوش خودشم میگم و بهش چشمک میزنم! میگم این ها به اندام تو محشرن! فقط در مورد رنگ شلوار شک داریم که پس از مشورت تصمیم به خرید رنگ روشن میگیریم! جفت لباس دوم رو هم جوجه پرو میکنه: شلوار کتان (تنگ!) و پیرهن نیم اسپرت! خدایا، این بار حتی از دفعه ی قبل 3ک30 تر شده! میگم دور بزن تا خوب براندازت کنم. راستش عاشق راه رفتنشم... کلا خیلی ناز و بامزه راه میره! البته ظاهرا دو سه تا پسر و دختری هم که داخل مغازه هستن با من هم نظرن، چون اونا هم زیرچشمی دارن ما رو دید میزنن!
به فروشنده که پسر جوونیه و در حال لاس زدن با دو تا مشتری دختره، میگم هر دوی این ها رو میبریم. با تعجب نگاه میکنه و میپرسه: شما پرو نمی کنید؟
منو و جوجه به هم نگاه میکنیم و میخندیم. میگم: من و ایشون نداره! و فروشنده میگه: مبارکتون باشه!
من که شخصا سعی میکنم موقع خرید حتما تخفیف بگیرم، البته جوجه هم در این زمینه متبحره! به هر حال اینجا دونفری تخفیف حسابی از فروشنده میگیرم و با دست پر اون مغازه و پاساژ رو ترک میکنیم.
در حال قدم زدن توی پیاده رو، یه پیرمرد گدا رو می بینیم که روی زمین سرد گوشه پیاده رو نشسته... دیدن این صحنه ها همیشه هر دومون رو منقلب میکنه و جوجه اینقدر مهربونه که هر موقع بتونه بهشون کمک میکنه، و این بار هم همینطور!
به خاطر این کار نمیتونم از بوسیدن لپش وسط پیاده رو خودداری کنم! کمی که جلوتر میریم یه دخترک گل فروش رو می بینیم، از سر و وضعش پیداست که اونم سال نوی خوبی رو در پیش نداره... با اینکه رزهای قرمزش زیاد تازه به نظر نمیرسه، بهش میگم یه دونه از گل های خوبت رو به این دوست من بده. دخترک همین کارو میکنه و من رو به جوجه میگم: دوست دارم! دخترک با تعجب نگاهمون می کنه! هر دو بهش لبخند میزنیم و میگیم سال نوت مبارک خانم کوچولو! البته هر دومون خوب میدونیم که حتی اگر هر رهگذر یه شاخه گل از دخترک بخره، باز هم نمی تونه لبخند به لب های کوچیک اون بیاره...
بگذریم... و گذشتیم از نازیبایی های بهار... وارد پاساژ مارتین که میشیم بوی قهوه (مثل همیشه) به مشام میرسه. به جوجه میگم: اگرچه این بو برای رهگذرها بوی خوبیه، ولی بیچاره فروشنده هایی که همیشه اینجا هستن!
البته اینجا حتی در این روزها هم زیاد شلوغ نیست و دلیلش هم مشخصه: تعداد فروشگاه های کم و عدم تنوع اجناس در کنار قیمت های نجومی! ما هم اگر اومدیم اینجا فقط به قصد خرید همون قهوه بوده! و البته شکلات که از خوراکی های موردعلاقه هر دومونه!
از پاساژ که خارج میشیم، جوجه بهم میگه:
- خسته شدم، چقدر راه رفیتم!
حالا کی سوسوله؟!
- معلومه تو!
پس دنبالم بیا عزیزم...
و راهمون رو از توی کوچه های سنگ فرشی جلفا به سمت کافه ی دنج همیشگی ادامه میدیم. درختای بیدمجنون با برگ های نو... افق نارنجی رنگ دم غروب و مهم تر از همه عشقی که بهت نزدیکه... مجموع این ها باعث میشه روحت در وزش نسیم رها بشه... رها... و هر کسی معنی این رهایی رو نمی فهمه...
ده دقیقه بعد، من و اون، گوشه ی دنج کافه پشت یه میز دو نفره روبروی هم نشستیم.
- یکی از بهترین حس های دنیا نشستن بعد از یه پیاده روی طولانیه!
کاش میشد تو بغلت بشینم!
- قول میدم به موقع ش جبران کنم!
روی قولت حساب میکنم!
در حالیکه در سکوت با لمس دستاش باهم صحبت میکنیم، دو تا قهوه ی اسپرسوی کوچیک و یه کیک خامه ای سفارش میدیم! ناقوس کلیسا که صدا میکنه، قهوه ی ما هم آماده س. شکلات کنار قهوه م رو میذارم توی دهن (نوک!) جوجه! اونم همین کارو میکنه که انگشتش رو گاز میگیرم! البته خیلی آروم!
نخندین... خب اشکالش چیه!؟
بعد از خوردن کیک بهش میگم هر موقع خسته گیت دررفت بگو تا ادامه بدیم... و بعد 5 دقیقه دوباره راهمون رو ادامه میدیم. البته توی خاقانی بد میشه خرید کرد، چون در واقع داری پول الکی واسه مارک های به دردنخور خارجی میدی! و ما چون پولی واسه دور ریختن نداریم ترجیح میدیم مسیرمون رو عوض کنیم به سمت میدون انقلاب و چهارباغ عباسی. توی راه از بوستان ملت عبور میکنیم، هر دومون به پارک های کنار رودخونه علاقه ی خاصی داریم... و البته کلی خاطره ی دونفره از اوایل دوران آشنایی (نامزدی!) و همینطورم دوران بچگیمون...
از کنار رودخونه ی خشکیده به هتل پل میرسیم و از پل لج درآر سی و سه پل رد میشیم (از این نظر لج درآر که زیاد از حد طولانیه و گاهی که آدم عجله داره یا حوصله ی پیاده روی نداره، حرص آدم رو در میاره تا ازش رد بشه)!
قدم زنان به دیدن ویترین مغازه ها ادامه میدیم، کمی لوازم تزئینی منزل هم میخریم، در واقع صنایع دستی که از علاقه مندی های من و جوجه ست!
داخل پاساژ افتخار (همونطور که توی خیلی از پاساژها اخیرا مد شده!) یه فروشنده داره ذرت بخارپز (به قول خودشون پاپ کرن!) و سیب زمینی سرخ کرده میفروشه!
جوجه؟
- جانم؟
من از اینا میخوام!
- واست میخرم عزیزم!
روی نیمکت های داخل پاساژ میشینم، جوجه میره و بعد چند دقیقه با یه ظرف سیب زمینی که یه عالمه سس روش ریخته شده برمیگرده! یه آهنگ شاد و ملایم از یکی از مغازه های پاساژ به گوش میرسه: نوبتی هم باشه دیگه نوبت عیده...
و اینطوریه که این خوشمزه ترین و عاشقانه ترین سیب زمینی ای میشه که هردومون تابحال خوردیم! و راس میگن که برای خوشبختی حتما نبایست ثروتمند بود... گاهی آدم با داشتن یک جوجه خوشبخت ترین فرد دنیا میشه (البته اگه بذارن)!
خرید کفش مرحله ی بعد کاره! البته کار انصافا سختی هم هست، توی این پاساژها که محض رضای خدا یک چیز به دردبخور هم پیدا نمیشه! مجبوریم بریم خیابون سپه!
توی مسیر وسط پاساژ چهارباغ، بساط سفره هفت سین برپاست، از سبزه و سیر و سنجد و سماغ و سمنو و تخم مرغ رنگی گرفته تا آینه شمعدون و سنبل و شب بو... با کمک هم واسه هفت سین کوچیک دونفریمون حسابی خرید میکنیم... جوجه میگه: مطمئنم این هفت سین قشنگ ترین و به یادماندنی ترین هفت سین عمرم خواهد بود و من هم حرفش رو تأیید میکنم.
یه دفعه جوجه حواسش پرت میشه، بهم میگه یه دقیقه بشین اینجا تا من بیام. واسم یه دونه پوپ میخره میگه تا تو اینو بخوری من اومدم! میگم: بچه گول میزنی بدجنس؟! لبخند شیطنت آمیزی تحویلم میده و میره! بعد چهارپنج دقیقه با یه کیف کاغذی فانتزی که داخلش یه بسته کادوپیچه برمیگرده. با اینکه تا ته خط رو رفتم ازش میپرسم:
چی خریدی؟
- یه جوجه ای دارم، واسش عیدی خریدم!
خوش به حالش!
- اوهوم!
و با وجود کنجکاوی زیاد و البته در کنار ایمان کامل به سلیقه ی جوجه، چاره ای ندارم جز اینکه تا فردا صبر کنم تا ببینم داخل اون جعبه چیه! چون از شمایلش هم چیزی قابل حدس زدن نیست!
حداقل میشه یه راهنمایی کنی!
- نوچ! اصلا به تو چه فضول؟!
خب نگو!
چون وقت زیادی واسه خرید نداریم، در خرید کفش خیلی سخت گیری نمیکنیم، البته انصافا کفش های خوبی هم میخریم، اینها هم در دو مدل مختلف اسپرت و رسمی! و پیش از بازگشت، مقداری هله هوله ترش مزه و لواشک هم از بازار میخریم، به هر حال توی عید بایست کاری واسه انجام دادن داشته باشیم!
در مسیر بازگشت، با توافق نانوشته از پیش معلوم، دقایقی رو بین قفسه های کتاب شعبه یک شهر کتاب سپری میکنیم، در حالیکه انتظارش رو نداریم به یه کتاب کمیاب برمیخوریم که خیلی وقته دنبالشیم. به جوجه میگم: بساط کتاب خوندن شب هامون هم جور شد. بایست شبی 100 صفحه برام بخونی!
پول کتاب رو که میدیم، خانومه یه کارت پستال تبلیغاتی هم بهمون میده! همینجا چشمم به یه سری آدمک های فانتزی کوچیک میافته. یکیشون یه پسر کوچولوئه با یه قلب قرمز کنارش... یکی دیگه یه پسمل کولوچو با یه قلب آبی. به جوجه میگم: این توئی! اینم منم! و هر دوشون رو میخریم!
ساعت حدود 10 شبه... از جلوی یه اغذیه فروشی که رد میشیم بوی فلافل داغ بدجوری آدم رو به هوس میندازه. مخصوصا وقتی که حسابی گرسنه باشی! جوجه میگه:
- میخوری؟
میدونی که من حاضرم وست جهنم با تو زقوم بخورم! اینکه چیزی نیست (هرچند ایمان دارم که خدا هرگز جوجه ها رو به جهنم نمیبره)!
- یعنی اینقدر بده؟
میدونی که هم فلافل دوست دارم هم هر چی بگی پایه تم! ولی امشب رو دوست دارم بریم رستوران ایکس (اسمشو نمیگم که تبلیغ نشه!)
و اونم قبول میکنه... چون میدونه منم مثل خودشم... نه اهل کلاس گذاشتنم و نه اهل ایرادگیری برای شکم! اصلا مگه میشه آدم واسه شریک زندگیش نقش بازی کنه؟؟!!
نیم ساعت بعد در حالیکه پاهامون از خستگی نا نداره، روی میز دونفره باز هم یه گوشه دنج رستوران میشینیم، پیشخدمت دوتا گیلاس آب آلبالوی ترش میاره، محض باز کردن اشتها! مسلما اگر اسلام دست و بالشون رو نبسته بود، جای آب آلبالو شراب قرمز شیراز سرو میکردن. ولی اشکالی نداره، همینم خوبه چون من مستیشو از چشمای اونی که روبروم نشسته میگیرم... یه لحظه به چشم های تیره ش خیره میشم و چشماش منو با خودش میبره... یه حس عجیبه... حسی که قبلا هرگز تجربه نکردم، حسی شبیه خواب و رویا... و باید اعترام فکنم توی زندگیم کسی رو ندیدم که چشماش این گیرایی رو داشته باشه... البته اینو بلند میگم! دوست دارم بدونه درموردش چی فکر میکنم، و دلیلی برای پنهان کردن افکارم از اون ندارم... مگه نه اینکه مال خودمه؟ مگه نه اینکه مرزی بینمون وجود نداره؟ مگه نه اینکه دوستش دارم... و مگه نه اینکه واسم میمیره؟
پیشخدمت که منو رو میاره، طبق معمول یکی از غذاها رو از بین غذاهای جدید با اسمای عجیب غریب (و صد البته من درآوردی) سفارش میدیم که پیش از این تست نکردیم و یکی دیگه رو هم همون پیتزای گوشت و قارچ خودمون! تا هم تجربه یه غذای جدید رو داشته باشیم و هم در صورت غیرقابل خوردن بودن غذای جدید! گرسنه نمونیم! که البته خدا رو شکر اینبار غذای جدید هم خوب از کار در میاد!
به طرف خونه برمیگردیم، اول هزارجریب که میرسیم و چشمم به گل فروشی میافته، میگم:
دیدی چی شد! نزدیک بود یادمون بره گل شب بو و سنبل بخریم!
- اوهوم، ولی چه طوری ببریم خونه با این دست پر؟
اونش دیگه مشکل خودمونه!
- اِ، آره راس میگی حواسم نبود!
بوی گل شب بوی تازه آب خورده توی هوای خنک شب 29 اسفند... و بودن کنار کسی که با کمکش رنگ گل شب بو رو انتخاب کنی...
گل ها رو که انتخاب میکنیم، جوجه میگه:
- از اینا هم واسم بخر!
منظورش ماهی قرمزه! میگم:
هر کدومو میخوای انتخاب کن!
یه ماهی چشم تلسکوپی سه دمه خوش رنگ انتخاب میکنه (کلا پسر خوش سلیقه ایه)! میگم:
حالا چرا اون؟
- چون چشماش شبیه توئه!
زل زل نگاش میکنم!
- چیه خب؟؟؟ مخصوصا وقتی اینطوری نگام میکنی مطمئن تر میشم که شکل خودته! با اون عینکت!
منم یه ماهی خوشگل سرخ و سفید انتخاب میکنم و میگم: اینم شبیه توئه.
بعد با هم در این مورد صحبت میکنیم که آیا هر دوی این ماهی ها پسرن؟؟؟
و از اونجا که جوجه خیلی پرروئه میره از فروشنده همینو میپرسه!!!
و کلی با هم میخندیم.
بعدش با هزار زحمت گلدون های گل و تنگ ماهی رو برمیداریم و به سمت خونه حرکت میکنیم...
توی راه یه عده جوون دور یه آتیش جمع شدن و در حال رقص و شادین، جوجه تمام چیزایی که دستشه رو با دقت میذاره یه گوشه و مال منم میگیره و میذاره یه گوشه. بعد دستم رو میگیره تا با هم از روی آتیش بپریم... در حالی که با هم میگیم: سرخی تو از من، زردی من از تو! از روی سه تا آتیش پشت سر هم میپریم! من که رقص بلد نیستم ولی خدا این جوجه رو خفه نکنه! آدم رو به چه کارهایی که وادار نمیکنه! با خودم فکر میکنم که بدنش موقع رقص چقدر موزون و زیباست... یه جور زیبایی خاص که من هرگز در رقص هیچ دختری ندیدم...
بعد از چند دقیقه ای توقف، وسایلمون رو برمیداریم و به راهمون به سمت خونه ادامه میدیم. یه خیابون که میریم بالاتر فضا به طرز خوشایندی ساکت میشه... انگار تمام هیاهوی همین چند دقیقه پیش کوچه ی پایینی یکباره ناپدید میشه... و باز من می مونم و اون (مثل باقی روزای پیش رومون)... کمی در سکوت پیش میریم... بعدش جوجه سر صحبت رو باز میکنه و میگه که چقدر افسوس میخوره از اینکه این همه سال رو دور از من هدر کرده! البته حس متقابلی هم در من وجود داره و من حس میکنم که چقدر حرفاش رو خوب می فهمم... همینطور داریم لاو میترکونیم و میخندیم که صدای بوق ماشین آقای همسایه که با خانمش در حال برگشت از خریده، صحبتمون رو قطع میکنه!
میگه: دربستی نمیخواید؟
جوجه به شوخی میگه: لطفا مزاحم نشید آقا! من خودم نامزد دارم!
من میگم: خدا شما رو از آسمون واسمون رسوند!
خانم همسایه بهمون کمک میکنه تا این همه خریدمون رو بذاریم داخل ماشین و ما هم میشینیم عقب و چند دقیقه بعد جلوی درب آسانسور توی پارکینگ مجتمع پیاده میشیم و اینبار ما به آقا و خانم همسایه کمک میکنیم تا خریدهاشون رو از ماشین به آسانسور بیارن.
وقتی در آپارتمانمون رو باز میکنیم، گل ها رو روی اپن میذاریم و باقی خرید ها رو هم یه گوشه تا فردا بهشون سر و سامون بدیم...
- جوجه؟
جونم ؟
بغلم میکنه و محکم فشارم میده که دادم میره هوا... آخخخ!!!
- دلم واسه بغل کردنت خیلی تنگ شده بود! خوشگلم!
منم همینطور... عزیزم...
هر دو اینقدر خسته ایم که فقط میتونیم لباس هامون رو دربیاریم، مسوال بزنیم و به رختخواب بریم...
بوی شب بو تو هوای خنک خونه میپیچه... عطر تموم شب بوهای دنیا یک طرف، عطر پریده ی تن تو یک طرف... بی هیچ دغدغه ای در آغوش می گیرمش... بی اعتنا به نگاه شماتت گر تمام انسان های درستکار با ایمان، فارغ از تشویش گذشته و آینده... بی هیچ مرزی... بی هیچ ترس و اندوهی... و بی هیچ تردیدی... و اینبار من به گذر شتابان عقربه های ساعت نیشخند میزنم... و تو... تنهای تنها تو... چه خوب میفهمی تمام غم ها و ترس ها و دلشوره های من رو... و چه خوب بلدی نوازش های ساده و بی ریا و بی توقع و عاشقانه رو... چه خوب از من میگیری تموم کابوس های زشت شب های تاریکم رو... و من بدون تو... همچون توی بدون من... پوچم... پوچ!
و با نوازش دست تو خواب توی چشمای خستم میدوه... ای کاش تموم ساعت های دنیا از حرکت می ایستادن...
نوازش دست تو...
رویای شب بهاری منو احاطه دربر میگیره...
نوازش دست تو...
نه... خدایا من رؤیا نمیخوام! امشب برای من همیشه تنها بهتر از تموم رویاهای دنیا بود...
نوازش دست تو...
میخوام بیدار بمونم و این رؤیا رو تا آخر دنیا ادامه بدم...
و باز هم نوازش دست تو...
پ.ن.1 : تمام مکان های نام برده شده واقعی هستند و در واقع اماکنی هستند که بخش بزرگی از خاطرات دوران نوجوانی و جوانی من در اون ها شکل گرفته. بیشتر رویدادهای ذکر شده نیز واقعی هستند، جز اینکه به صورت انفرادی (بدون حضور جوجه) روی داده اند یا می دهند!
پ.ن.2 : جوجه یک شخصیت واقعی است که معتقدم وجود خارجی داره، ولی هنوز منو کشف نکرده (و منم اونو)!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از علاقه شما به این مطلب سپاسگزارم